سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درِ دانش را استوار کنید که در آن شکیبایی است . [عیسی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :26
کل بازدید :17867
تعداد کل یاداشته ها : 16
103/9/5
1:27 ص
فروش ویژه ست مانتو و ساپورت ارغوان



ست مانتو و ساپورت ارغوان، به همراه دستبند فیروزه به عنوان هدیه. تولید شده با بهترین پارچه نخی. با طراحی فوق العاده شکیل ایرانی ...
این اولین بار است که یک ست مانتو و ساپورت در اینترنت ارائه می شود. ست مانتو و ساپورت ارغوان با طراحی دقیق و هنرمندانه و هماهنگی کامل رنگ ها، زیبایی را برای شما به ارمغان می آورد. در دوخت این ست، از بهترین پارچه ی نخی برای دوخت مانتو و بهترین پارچه ی ر&#
  
اولین فالو خودم گرفتم و این اومد:
عزیزی داری که از تو دور است و در فراق او میسوزی و بسیار ناراحت هستی،
ناراحت مباش که به زودی از او خبری به دستت میرسد.
ولی دیگه خودم منصرف شدم اگه هم بیاد دیگه من نیستم چون....

  
  
به کسی که ♥دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

  
  
داستان کوتاه بیسکوییت...
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! 

  
  
images?q=tbn:ANd9GcTwQPxyLi60UIfdq5I5_J_

هیچوقت تنهام نزار
بدون تو میمیرم
کیا از عشقشون این حرفا رو شنیدند و حالا تنهان؟


92/7/17::: 2:31 ص
نظر()
  
  
   1   2   3      >